محل تبلیغات شما

افق



خواستم زنده بمانم،غم دوران نگذاشت خواستم غم نخورم، این غم هجران نگذاشت خواستم دست به هر کار خلافی بزنم آیه ی خوف فمن یعمل قرآن نگذاشت خواستم کاخ بسازم که زند سر به فلک ناله کوخ نشینان بیابان نگذاشت خواستم بهر دو نان منت دونان بکشم پاسخ مور به پیغام سلیمان نگذاشت خواستم جامه بپوشم و بنوشم می ناب یاد لرزیدن سرمای زمستان نگذاشت خواستم شعر بگویم که بخندند همه ناله پیر زن و اشک یتیمان نگذاشت یاس می خواست برد از دل من، نورامید فطرتم بر سر عقل آمد و وجدان نگذاشت
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید زیر کفنم خمره ای از باده گذارید تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم بر خاک من از ساقه ی انگور بکارید آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده ی صافی بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی جز ساغر و پیمانه و ساقی نشناسم بر پایه ی پیمانه و شادیست اساسم گر همچو همای از عطش عشق بسوزم از آتش دوزخ نهراسم نهراسم
فضاهای مجازی اونقد متنوع شده که فرصت برای به روزرسانی وبلاگ پیدا نمی شه. انگار باید کم کم از وبلاگ داری و وبلاگ نویسی خداحافظی کرد هرچند سال ها خلوت افکار هرجایی ات بوده اند و سنگ صبور روزهای تنهایی ات؛شاید خیلی ها هر روز به امید یه مطلب تازه به این صفحه سرک می کشند و گاهی با ناراحتی حرف هایی می زنند و لعنت می فرستند که چرا به روز نمی شود؛ اما باور کنید آدما تنوع طلبند و در میان تمامی صفحات مجازی شاید وبلاگ نویسی هم زمان بره و هم کمتر در دسترسه.
ياد باد آن که سر کوي توام منزل بود ديده را روشني از خاک درت حاصل بود راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود دل چو از پير خرد نقل معاني مي کرد عشق مي گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است آه از آن سوز و نيازي که در آن محفل بود در دلم بود که بي دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود بس بگشتم که بپرسم سبب درد
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی من این مقام به دنیا و آخرت ندهم اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی ببین در آینه جام نقش بندی غیب که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی به صبر
نمی دونم از اولین روزی که وارد دنیای وبلاگ شدم چند سالی می گذره؟ همین قدر می دونم که سال ها از اون روز گذشته. خوبه که یه فضایی هست برای نوشتن و صد البته برای ماندگارشدن. خیلی ها را می شناسم که سال ها در بین ما بودند و وب نوشته هایشان را به اشتراک می گذاشتند اما امروز در بین ما نیستند و به افق های نامعلوم پیوسته اند، برای من که گاهی دلتنگ نبودنشان می شوم؛ همین صفحات وبلاگ و مرور نوشته های نابشان هست که مرا سرشار از بودنشان می کند.واقعاً هم با نوشتن می شود

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرنده بان محصولات دارویی ویژه پرندگان